طولانی ترین انقلاب
مترجم: فرهنگ ارشاد
نگاهی به زندگی و آموزه های جولیِت میچل
زندگی نامه و زمینه نظری
جولیت میچل در سال 1940 در کریس چرچ(1) نیوزیلند زاده شد. در سال 1944، نیوزیلند را با کاروانی از کشتی های جنگی به سوی انگلیس ترک گفت. او در مدرسه کینگ آلفرد در لندن، آموزش و پرورش مختلط و پیشرفته ای را گذراند. سپس در سال های 1958 تا 1961 دانشجوی دوره کارشناسی در کالج سنت آنتونی آکسفورد بود و در همان جا به تحصیلات تکمیلی خود ادامه داد. کار تدریس را با رتبه دانشیاری در زبان انگلیسی در سال های 1962 و 1963 در دانشگاه لیدز آغاز کرد، و در سال های 1965 تا 1971 به عنوان دانشیار کامل در بخش زبان انگلیسی دانشگاه ریدینگ اشتغال داشت. جولیت میچل هنوز در لیدز بود که قلم زدن برای بررسی های چپ نو(2)، مجله جناح چپ نو بریتانیا را آغاز کرد. در سال 1963 تنها زن عضو هیأت تحریریه مجله بود. و نیز در آن جا بود که مقاله بنیادی او با عنوان «زنان: طولانی ترین انقلاب» را در سال 1966 منتشر کرد. مقاله او که خط فکری ریموند ویلیامز و لویی آلتوسر را دنبال می کند، بررسی زبردستانه و دقیقی از مسائلی است که در تفسیر مارکسیستی پایگاه زنان آمده است. مقاله مزبور هم زمان با اوج گیری به چالش کشیدن مارکسیسم راست کیش در آغاز دهه 1960 نوشته شد، و به ویژه با زمینه مجادله در مارکسیسم بریتانیایی که بین تامپسن(3) و بررسی های چپ نوِ پری اندرسن(4) در ارتباط با تشریح آلتوسری درباره «تاریخ» جریان داشت به مقابله برخاست. آن طور که جولیا سویندلز و لیزا جاردین اشاره کرده اند(1990:70)، مقاله میچل می تواند «ریشه در آن دوره حساس رویارویی بین «تاریخ»، «فرهنگ» و «مارکسیسم» داشته باشد؛ و میچل فمینیسم را هم بر آن ها افزود». فمینیسم موج دوم تا سال 1968 آغاز نمی شد. به این ترتیب، مقاله میچل شرحی نوآورانه از ماتریالیسم سوسیالیستی- فمینیستی بود. این مقاله، واکنشی بی اساس اما «تندروانه و توهین آمیز» (1990:71) (Swindells and Jardine,) از سوی دبیر هیأت تحریریه بررسی های چپ نو، کوینتین هوار را برانگیخت(Hoare, 1967)، اما به زودی، میچل را به عنوان یکی از نخستین هواداران جنبش آزادی زنان، نامدار کرد.در طول این دوره، جولیت میچل با جنبش ضد روان پزشکی پیوند برقرار کرد و یکی از آغازگران جنبش ضد- دانشگاه در لندن بود. میچل بیانگذار نخستین سمینار کارگاه های مطالعات زنان بود که سپس با گروه های مشابه دیگر متحد شد تا کارگاه آزادی زنان لندن را ایجاد کند، و میچل یکی از بنیانگذاران و عنصر برجسته آن باقی ماند. در سال 1971 مقام تدریس در دانشگاه را رها کرد تا سخنرانی های آزاد درباره ادبیات و سیاست فمینیسم در بریتانیا و خارج از کشور داشته باشد. در سال 1972 کتاب رسته زنان را منتشر کرد، متنی که از موضع سنتی فمینیسم مارکسیستی فاصله می گیرد. در این کتاب موضع زن را به منزله کارکردی از رابطه او با سرمایه تشخیص داد، و به این ترتب نظریه ای بنا نهاد که پایگاه کارکرد را یکجا می نگرد، و در آن نقش زنان در تولید و بازتولید، روابط جنسی و اجتماعی کردن بچه ها، عامل تعیین کننده پایگاه و کارکرد به شمار آمده اند. عنوان فصل 8 کتاب «ایدئولوژیِ خانواده» است که در آن شرحی از ایدئولوژی آلتوسری را که متأثر از فروید و لاکان است پیش می کشد. فصل 9 عنوانِ «روان کاوی در خانواده» را دارد. به این ترتیب، شاید ایدئولوژی آلتوسری «رشته ای بود که باعث شد [جولیت میچل] علاقمندی بعدی [خود](5) را در روان کاوی را بازیابد» (Mitchell, 1984:18).
فمینیسم آنگلو- امریکایی دهه 1970 با روان کاوی دشمنی می ورزید، و آن را ابزاری برای پدرسالاری می شناخت و فروید را به زیست شناسی گرایی متهم می کرد که عملاً امکانات اجتماعی زنان را محدود می کند. میچل در کتاب پیشاهنگ روان کاوی و فمینیسم(1974a) با فروید از طریق لاکان ارتباط پیدا می کند و با لوی- اشتراوس آشنا می شود تا از روان کاوی به منزله ابزاری برای نقد نظری جامعه پدرسالارانه استفاده کند. او در توضیح کارایی اجتماعی و سیاسی روان کاوی، از «سودمندی آن، نه به منزله یک فن ساده درمانی، بلکه همچون الگویی تفسیری» یاد می کند(Grosz, 1990:20). اواسط تا اواخر دهه 1970 زمانی است که شاهد گذار از ساختارگرایی به پسا ساختارگرایی هستیم. کتاب میچل به دلیل اینکه «الهام بخش متون فراوانی در روان کاوی» (Grosz, 1990:21) آن هم در شاخه های گوناگون نظریه های فرهنگی در سطح بین المللی گردید، بسیار اثرگذار بوده است. چنان که گالوپ(1989:27) می نویسد، این اثر «احتمالاً پرخواننده ترین کتاب به زبان انگلیسی» است که از لاکان یاد می کند. علاقه میچل به لاکان در کتابی [مجموعه مقالات] در سال 1982 نشان داده شد که به وسیله میچل و ژاکلین رُز گردآوری و مقدمه نویسی شد، و عنوان آن، روابط جنسی زنانه: ژاک لاکان و دانشکده فرویدی بود.
میچل پس از انتشار روان کاوی و فمینیسم، به تدریس روان کاوی پرداخت تا علاقه های خود را در زمینه پژوهشی مناسب استوار کند(Pallares-Burke, 2000). از 1974 تا 1978 در مؤسسه روان کاوی(6) لندن فعال بود، در سال 1978 عضو پیوسته انجمن روان کاوی بریتانیا و اتحادیه بین امللی روان کاوان شد، و در سال 1988 به عضویت کامل آن درآمد. در طول سال های 1975 تا 1978 به عنوان روان درمانگر در مرکز روان درمانی پَدینگتن در لندن(7) و در شورای خدمات اجتماعی محله کامدِن(8) [در شمال لندن] کار کرد. از سال 1978 به این سوی در مطب خصوصی خودش به عنوان روان کاو به کار مشغول بوده است.
آثار جولیت میچل از بُعد بین المللی گسترده ای برخوردار است. نوشته های او به 20 زبان مختلف جهان و از جمله چینی ترجمه شده است. چنان که اولوِن هافتن(9) (در مصاحبه ای منتشر نشده) می نویسد، کتاب روان کاوی و فمینیسم «از موضع چندفرهنگی زنانه ای صحبت می کند، آن هم به شیوه ای که در بسیاری از کشورها و حتی در غرب از آن آگاهی کامل ندارند». میچل علاوه بر شرکت در برنامه های رادیو و تلویزیون در بریتانیا، ایالات متحده، استرالیا، کانادا، افریقای جنوبی و نیوزیلند، در فیلم نامه نویسی، گزارش گری و نمایش فیلم های مستند، و طراحی و مدیریت یک فیلم در انگلیس و برنامه های پیاپی [سریال] فعال بوده است. او همچنین سخنرانی های متعددی در افتتاح کنفرانس ها در مجامع دانشگاهی و درمانی ارائه داده، و به عنوان استاد مدعو و سخنران در کنفرانس های جهانی مشارکت داشته است. در سال 1994 در کنفرانسی با عنوان «روان کاوی در بیست سال گذشته» که به وسیله مؤسسه فروید در لندن سازمان دهی شد، از دلالت ها و اثرگذاری هایی که اثر میچل (سال 1974) در طول زمان برجای گذاشته است تجلیل شد. از سال 1996 میچل در مقام دانشیار در بخش جنسیت و جامعه در دانشگاه کمبریج اشتغال ورزیده است، و در همان حال مقام استاد ممتاز(10) دانشگاه کورنل(1994- 1999) و استاد مدعو دانشگاه ییل(از 1999) را داشته است. تازه ترین کتاب او، مردان دیوانه و مدوساها: بهبود هیستری و تأثیر همشیرها در شرایط انسانی(11) (2000a) که در آن از «ناپدید شدن» بیماری هیستری در مراکز درمانی و شِکوه کرده و [فرآیند] زنانه شدن آن را بررسی می کند و تاریخچه های معاصر این «بیماری ها» را به طور ریشه ای به چالش می کشد.
نظریه اجتماعی ورهاوردها
جولیت میچل در مقاله «زنان: طولانی ترین انقلاب» (1966)، که عنوان آن به انقلاب طولانی اثر ریموند ویلیامز اشاره دارد، خواهان فمینیستی تحلیل سوسیالیستی- ماتریالیستی است که با مباحث ماتریالیسم تاریخی سازگار باشد. زنان در جامعه، موقعیت متناقض ویژه ای را اشغال کرده اند: «آن ها برای شرایط [زندگی] بشری نقش بنیادی دارند، اما در اجرای نقش های اقتصادی اجتماعی و سیاسی هنوز هم حاشیه نشین هستند» (Mitchell, 1966:11). میچل در بررسی مسائل مربوط به تفسیر مارکسیستی از پایگاه زنان، به «میراث کلاسیک جنبش انقلابی» باز می گردد، یعنی به اندیشه های متفکران بزرگ سوسیالیست سده نوزدهم که خواهان به رسمیت شناختن رهایی زنان بوده اند. هرچند مارکس، فوریه، انگلس، و ببل(12) به درجات متفاوت درباره پایگاه اجتماعی نابرابر زنان بحث کرده اند و آزادی زنان را در انقلاب سوسیالیستی عملی می دانند، اما اندیشه آن ها در سطح نمادهای انتزاعی قرار دارد، یا این که به نظر آن ها ممکن نیست زنان را از فضای اقتصادی جامعه جدا کرد، که در این صورت صرفاً وابستگی زنان افزایش می یابد. بحث درباره پایگاه زن اصولاً اقتصادی است و بر فرودستیِ او در نظام موروثی پدرتباری تأکید دارد. موقعیت زیست شناختی او باعث شده است که ضعف او در مقام یک تولید کننده، در مناسبات کاری و اهمیت او به منزله دارایی در تولید مثلی تثبیت شود. کامل ترین تفسیر درباره پایگاه زنان را سیمون دوبوار ارائه داده است. او در جنس دوم می خواهد تبیین های «اقتصادی» و «تولید مثلی» فرودستیِ زنان را درهم آمیزد و این دو تبیین را در تفسیری روان شناختی بگنجاند، ولی نظریه های دوبوار بی زمان است و نمی تواند در ورای این تأکید که جنبش سوسیالیستی شامل آزادی زنان به مثابه یکی از اجزاءِ تشکیل دهنده آن می شود، طرحی برای آینده ارائه دهد.میچل خواستار تمرکزی بنیادی بر ویژه بودن شرایط زنان است تا با تبیین مناسبات اجتماعی زنان، جایگاهی برای فمینیسم در نظریه سوسیالیستی پیدا کند. او این دیدگاه را رد می کند که می توان پایگاه زنان را از اقتصاد استنتاج کرد یا او را از نظر نمادی با جامعه برابر دانست بلکه عقیده دارد موقعیت زنان را باید به صورت ساختاری ویژه نگریست که وحدتی از عناصر متفاوت است. گوناگونیِ پایگاه های زنان در طول تاریخ، حاصل ترکیب های متفاوتی از این عناصر است؛ ساختاری که میچل آن را «چندین علتی» می داند، و در آن از پنداره آلتوسریِ از یک کلیت پیچیده(که در مقاله «تناقض و چندین علتی بودن»، 1969a، شرح داده است) استفاده کرده، کلیتی که در آن هر بخش مستقل، واقعیتِ مستقل خود را دارد و این واقعیت ها می توانند یکدیگر را تقویت کرده یا حذف کنند. ساختارهایی که شرایط زنان را تحت تأثیر قرار می دهند، ممکن است به چهار گروه زیر تقسیم شوند: تولید، تولیدمثل، روابط جنسی، و اجتماعی کردن. برای نشان دادن وحدت [در هستیِ زنانه] و امکان تحول، باید این متغیرها را جداگانه بررسی کرد.
میچل با [فرض] الگو دانستن پویایی خودش، هر کدام از این چهار متغیر را به نوبت تحلیل کرده تا دریابد که نظریه او چگونه می تواند کاربرد عملی داشته باشد. او نتیجه می گیرد که فقط در صورتی آزادی زنان حاصل می شود که همه این چهار ساختار که به یکدیگر همبسته اند، متحول شوند. اصلاح هر کدام از آن ها می تواند با تقویت دیگری خنثی شود، و صرفاً شکل دیگری از بهره کشی پدید آید. یک جنبش انقلابی باید تحلیل خود را بر بنیاد توسعه نابرابر هر کدام از این ساختارها در طول زمان استوار کرده و به ضعیف ترین بست و پیوند در این پیکره کلی یورش آورد. به این ترتیب ممکن است تحولی کلی صورت پذیرد. میچل بحث خود را به برابری [بین زن و مرد] در محیط کار، با یک توسعه طولانی مدت در نیروهای تولید می کشاند. او برای تغییر در الگوی جمعیت شناختی تولیدمثل در غرب، از جدایی لذت جنسی و تولیدمثل طرفداری می کند، و همچنین خواستار بازنگری در شیوه اجتماعی کردن فرزندان است. مهمتر از همه، او بازنگری در آن کارکردهای ایدئولوژی را که پنداره های زن و خانواده را طبیعی می نمایانند توصیه می کند.
کتاب رسته زن(1972c) قضیه آزادی زنان را در شکلی گسترده تر دنبال می کند. میچل در این اثر، به بررسی تاریخچه جنبش آزادی خواهی زنان و به ویژه پس زمینه آن در اواسط دهه 1960 می پردازد و آن را با جنبش های دیگر گروه های مقاومت، مانند جنبش های قومی، نژادی، ضد جنگ و دانشجویی مقایسه می کند. در فصل های 4 و 7 کتاب به تشریح اندیشه هایی می پردازد که در مقاله «زن: طولانی ترین انقلاب» عنوان شده است. در این جا هم میچل تفسیرهای اقتصادی مارکسیسم را انکار می کند تا به یک نظریه برای بررسی ساختارهای همبسته تولید، تولیدمثل، روابط جنسی، و اجتماعی کردن برسد. به هر روی میچل، خانواده را مانعی برای پویایی امکانات رهایی بخش زنان می داند: «امروزه زنان در خانواده محصور هستند، خانواده ای که واحدی چند پاره، انعطاف ناپذیر، و بسیار جدا شده از تولید است و از این رو از فعالیت اجتماعی هم جدا شده است... البته خانواده کاری بیش از تصرف زنان انجام می دهد، و آن این که زن را «تولید» می کند. در خانواده است که الگوی روان شناسی مردان و زنان پایه ریزی می شود» (Mitchell, 1972c:151).
میچل به تعریف های خانواده توجه بسیار زیادی دارد(زیرا در این جاست که زنان جای دارند)، اما در فصل های 8 و 9 رسته زن، توجهش از تبیین های ایدئولوژیک به آن نظریه های خانواده که بر روان کاوی استوارند کشیده می شود. میچل خودش این تغییر دید را تا حد زیادی متأثر از تأکید آلتوسر بر اهمیت ایدئولوژی می داند، و می نویسد «تعریف او از ایدئولوژی به منزله "شیوه زندگی ما در جهان" به نظر می رسد که بعدی اجتناب ناپذیر در هر تحلیل مربوط به زنان باشد» (Mitchell, 1984:18). تعریف آلتوسر از «ایدئولوژی خانواده ای»، که در مقاله او با عنوان «فروید و لاکان» (1969b) پرورده شده است، خوانشی مارکسیستی از فروید، و به ویژه از لاکان را مجاز کرده بود(Swindells and Jordine, 1990:78) که عنصر ارزشمندی در هرگونه شناخت از ایدئولوژیِ خانواده است. همان طور که سویندلز و جاردین اشاره کرده اند(1984:78)، در فصل 9 کتاب رسته زنان(با عنوان «روان کاوی و خانواده») میچل نسبت به موضوع خانواده آسوده تر است، ولی فصل 8(با عنوان «ایدئولوژی خانواده») با توجه به منظوری که دارد(تبیین مقام زن در نظام سرمایه داری از طریق خانواده) سرشار از «تناقض» و «پارادوکس» شده است- تناقض ها و پارادوکس هایی که در مباحث مارکسیستی کلاسیک درباره ایدئولوژی همیشه دیده شده است و دقیقاً برای این است که نمی توان قضیه زنان را به «خانواده» تقلیل داد. حرف «و» وصل در ترکیب «روان کاوی و فمینیسم»، به طور وارونه، بر این تأکید دارد که «قلمرو روان کاوی امر خانوادگی است، با نیاز ویژه زنان به روان درمانی که فقط پیامد این پدیده است که جایگاه آن ها را خانواده خلاصه می شود» (Swindells and Jordine, 1990:78). میچل می نویسد روان کاوی در چارچوب خانواده عمل می کند: «خط مرزی بین امر زیست شناختی و امر اجتماعی که در خانواده نشان پیدا می کند، سرزمینی است که روان کاوی آن را رسم می نماید، و آن سرزمینی است که تمایز جنسی از آن جا سرآغاز می گیرد» (Mitchell, 1972c:167). فروید روان کاوی را برحسب «فرایند تطابقی سازگار شوندگی رایج امروزی» نمی دید، بلکه فرایندی «انقلابی، تکان دهنده، و زیر و روکننده یا مصصیبتی که جامعه را برهم می زند» می پنداشت(Mitchell, 1972c:167). روان کاوی در پی کاویدنِ ارتباط های اولیه بین افراد است، و تولید تمایز جنسی را بررسی می کند. روان کاوی بنا به تعریف خود تحلیلی دقیق از شالوده ای ترین صورت بندی اجتماعی است- یعنی آن صورت بندی که نمود خود را در شکل های گوناگون خانواده نشان می دهد. پس این روان کاوی است که هر تحلیلی از موقعیت و معنای زنان باید آن را بررسی کند. خانواده هم کارکرد آرمان شناسانه [ایدئولوژیک] و هم اقتصادی دارد. به دلیل شیوه ای که بُعد روانی جامعه را شکل می دهد تا زمانی که روان ها انقلابی همچون انقلاب اقتصادی و تحول سرمایه داری به سوسیالیزم صورت ندهند، ستم بر زنان همچنان دوام می یابد.
بازگشت میچل به فروید
«بخش عمده ای از طرفداران جنبش فمینیستی، فروید را دشمن این جریان تشخیص داده اند.» این جمله را جولیت میچل در مقدمه روان کاوی و فمینیسم می نویسد، و ادامه می دهد: «اما بحث کتاب حاضر این است که رد روان کاوی و آثار فروید هر دو برای فمینیسم زیانمند است» (Mitchell, 1974a:xv). روان کاوی و فمینیسم توجیه محکم و بی سابقه ای از دیدگاهی فمینیستی به روان کاوی فرویدی ارائه می دهد. کتاب مزبور هشدار می دهد که نظریه های فروید به تازگی به عوام گرایی کشیده شده است: کژتفسیری های سطحی و ساده اندیشانه ای در متون فمینیستی وجود دارد که نوشته های فروید را از یاد برده اند. میچل در بخش دوم قسمت 2 کتابش با عنوان «فمینیسم و فروید» می گوید سیمون دوبوار(در جنس دوم که نخست در سال 1949 منتشر، و در دهه 1960 یک متن اصلی فمینیستی شناخته شد)، ایوا فیجز(13) (در نگرش های پدرسالارانه، 1970)، جرمین گریر(14) (در خواجه مؤنث، 1971)، کیت میلت(15) (در سیاست جنسی، 1970)، بتی فریدان(16) (در عارف فرویدی، 1963)، شولامیت فایرستن(17) (در دیالکتیک جنس، 1971) و بسیاری دیگر از فمینیست های آنگلو- امریکایی، به اشتباه تصور کرده اند که فروید نه فقط تفاوت جنسی در نظام پدرسالاری را توضیح می دهد بلکه آن را تأیید و تصدیق هم می نماید. این فمینیست ها با استنباط از اندیشه های فروید درباره زنانگی با توجه به زمینه آن ها او را به جبرگرایی زیست شناختی ای متهم کرده اند که توانایی های اجتماعی زنان را محدود کرده و کارکرد آن ها را تنها در بازتولید مناسبات قدرت پدرسالاری می داند. میچل مدعی است که بینش های فروید را باید توصیفی از نظام کنونی جنسیتی، و نه تجویزی درباره این که مناسبات جنسی چگونه باید باشند تلقی کرد. او می نویسد: «روان کاوی را هر طور به کار گیریم توصیه ای در جهت توجیه جامعه پدرسالار ندارد، بلکه تحلیلی از آن است. اگر می خواهیم ستمی را که بر زنان می رود بفهمیم و نقد کنیم، نباید رأی به نادیده گرفتن روان کاوی بدهیم(Mitchell, 1972:xv).«بازگشت میچل به فروید» بر محور ایدئولوژی بود(که از طریق آلتوسر، لاکان، و لوی- اشتراوس به فروید منتقل شده) و نیز این نکته بود که ناخودآگاه ممکن است دسترسی به آگاهی را برای زنان ممکن سازد(Swindells and Jardine, 1990:82). میچل در جست و جوی نظریه ای فمینیستی است که همسنگ تحلیل مارکسیسم از شیوه های متفاوت تولید باشد: «همان طور که تحلیل مارکسیستی در پی تبیین وضعیت تاریخی و اقتصادی است، روان کاوی دست در دست آن پنداره های ایدئولوژی که قبلاً ماتریالیسم دیالکتیکی به آن رسیده است، راهی برای فهم ایدئولوژی و روابط جنسی است» (Mitchell, 1974a:xxii). میچل در دیدگاه فروید نظریه ای را می یابد که توان تبیین جنبه های سیاسی و اجتماعی را دارد. بحث او [فروید] تحلیلی انقلابی از ناخودآگاه بود، و در جهت آشکارکردن ساختارهایی عمل می کرد که خواست ها و نظام های قدرت پدرسالار را بازتولید می کردند. میچل معتقد است این گونه تحلیل آرمان شناسانه [ایدئولوژیک] از جامعه پدرسالار، در نهایت زمینه سرنگونی آن را فراهم می کند.
بخش اول روان کاوی و فمینیسم تحلیلی روشن از بینش های فروید است، و از طریق خوانش مستقیم و دقق اصول او درباره ناخودآگاه و رابطه جنسی، عقده های ادیپی و اختگی، و مناسبت آن ها با مقوله زنانگی، روند کتاب به پیش می رود.
بخش دوم کتاب اتهام های فمینیستی علیه فروید و کزتفسیری نسبت به او را بررسی کرده و می کوشد تا نظریه های رایش(18) و لینگ(19) را آشکار کند. در نتیجه گیری، روان کاوی فرویدی همچون پروژه ای بنیادی برگرفته می شود. میچل می نویسد که بدون درک در نظریه اساسی، نمی توان فهم کاملی از دیدگاه فروید درباره زنانگی و روابط جنسی زنانه به دست آورد؛ و آن دو نظریه عبارتند از: نخست، ماهیت زندگی ذهنی ناخودآگاه و قوانینی که بر رفتار آن حکومت می کند؛ و دوم، معنای رابطه جنسی در زندگی انسان. بر این اساس، «شیوه ای که زندگی ذهنی ناخودآگاه عمل می کند، واژگان و نظام بنیادینی از اندیشه را فراهم می کند که دیدگاه های ویژه فروید را باید در چارچوب آن فهمید»(Mitchell, 1974:16).
این نکته بسیار مهم است زیرا جولیت میچل می خواهد به این طریق، فروید را از انگ زیست شناسی گرایی برهاند: «روان کاوی کاری با زیست شناسی ندارد- مگر به این معنی که زندگی ذهنی ما، به شیوه ای دگرگون شده، بازتابی است از آن چه که فرهنگ با نیازها و نهادهای زیست شناختی کرده است» (Mitchell, 1974a:401). بنابراین، تبیین فروید درباره تفاوت جنسی، بر خصوصیات روان کاوانه تفاوت جنسی متمرکز است. میچل به کمک تحلیل لاکان بر طبیعت نمادی نرینگی، به منزله «دلالتگری فراروانده»(20) تأکید دارد. [به گفته میچل] نرینگی همچون «نشانه بارز تمنای انسانی» بازنماینده «پنداره مبادله محض» است (Mitchell, 1974a:395). نظام پدرسالاری است که برابریِ الت مردانه با نرینگی را تعریف و تعیین می کند و نه زیست شناسی، از این جهت است که میل به تحول ساختاری جنسیت و قدرت بروز می کند. ذهنیت جنسیتی شده از طریق از دست دادن شکل می گیرد: در رابطه نخستین دونفره (مادر- فرزندی): «یعنی از دست دادن یک چیز(پستان مادر)، میل به یگانگی را تحریک می کند، و این ساختاری است که از طریق آن، فرد شکل می گیرد»(Mitchell, 1974a:387).
بنابراین، همسان سازی ها و این- همانی های کودک بر پایه درک او از نبود چیزی یا کشف تفاوت است. بچه از هر جنس که باشد، در ابتدا تمایل دارد نرینه ای برای مادر باشد، اما پدرِ نمادی پیش می آید و به شیوه ای مؤثر دلالت نرینگی را از آن خود می کند و تهدید نمادین اختگی را هم با خود به همراه می آورد. وقتی کودک تفاوت کالبدی دو جنس را درک می کند، عقده اختگی برایش فهمیدنی می شود: وضعیت حاضر را با اختگی مقایسه می کند. تأثیر عقده اختگی در دو جنس مخالف، متفاوت است. طبق این امرف و پیرو عقده ادیپی(قضیه ای که براساس پنداره های انسان شناختی ممنوعیت زنای با محارم تصویر می شود)، پسربچه مقامی را [برای خودش] فرض می کند که همان وارثِ قانونِ پدر بودن است(مادر موضوع عشقبازی است ولی از سوی پدر به اختگی تهدید می شود) و دختربچه هم جایگاه خود در چارچوب همین قانون می آموزد. دختربچه به کمبود خود پی می برد، و «باز شناختنِ اختگی اش آغاز ورود کودک مؤنث به مرحله دخترانگی است، چنان که پسربچه هم تهدید و تفاوت با پدر را می پذیرد تا در عوض آن فرصت های دیگری به دست آورد و این سرمایه ای است برای مردانگیِ آینده او»(Mitchell, 1974a:96). از این به بعد، دختر از چسبیدن به مادر تغییر رفتار داده و تمایل جنسی به پدر پیدا می کند، چوچوله ها از کانون نگاه دختر بیرون می شود و جای آن را مهبل همچون منبع خرسندی و ارضای جنسی می گیرد و به این ترتیب است که دختر راه «عادی» و بهنجار زنانگی را به دست می آورد.
روان کاوی به منزله علمی که جامعه پدرسالار را توصیف می کند، شیوه هایی را که «دختربچه در آن ها و به سرعت سرنوشت فرهنگی خود را فرا می گیرد» روشن می نماید، که این جریان به اشتباه با علم زیست شناسی انطباق داده شده است(Mitchell, 1974a:416). این قضیه، جنس زنانه و مردانه را در مناسبات جنسیتی نابرابر قرار می دهد. زن در جایگاه ابژه رابطه جنسی قرار می گیرد، یعنی دیگریِ کمبوددار است که به خودمختاری مردگردن می نهد. احساس خودآزاری زنانه، غبطه به آلت مردانه، و فراخودِ ضعیف زن، در نتیجه تحمیل قانون پدرسالاری(قانون پدر) بر زن فهم پذیر می شوند. میچل در خوانش خود از دیدگاه فروید(که از بحث لاکانی و دلالتگری استفاده کرده) تأکید بر این دارد که، گرچه آلت مردی نمودگار ورود به نظم نمادین است ولی آن یک ابژه تخیلی است که به طور قطع هیچ یک از دو جنس آن را نمی تواند «بدارد». میچل اضافه می کند که آلت مردی گرچه دلالتگر تفاوت جنسی است، ولی ضرورتاً با مناسبات اجتماعی پدرسالاری گره نخورده است. پس آن به عنوان دلالتگر فرارونده، این توان را در خود دارد که متحول شود، و در جامعه غیرپدرسالار «بعضی شیوه های ابرازی ورود به فرهنگ وجود دارد که متضمن نوع دیگری از مبادله ناخودآگاه زنان است که باید کشف شود» (Mitchell, 1974a:415).
ارزیابی پیشرفت ها و مجادله های عمده
انتشار روان کاوی و فمینیسم(1974) نقطه عطفی در تاریخ فمینیسم است، و نشانه روی گردانیِ ناگهانی و شدید از روالی است که پیش از آن اتفاق افتاده بود، این نکته ای است که الیزابت گروس در این باره(1990) روشن می کند:می توان استدلال کرد که نظریه فمینیست، چرخش بارزی در نگرش خود نسبت به روان کاوی انجام داده است. اگر ادبیات فمینیستی در بیست سال گذشته درباره روان کاوی را به طور سطحی هم بررسی کنیم، ارزیابی مجدد وضعیت ها- تأیید مثبت نظریه ای که پیش از آن نکوهش می شده- هرگز چنین بی پروا نبوده است. در منابع انگلیسی زبان، این گسست بنیادی در نگرش های فمینیستی با انتشار دفاعیه جولیت میچل از فروید با عنوان روان کاوی و فمینیسم آشکار شده است(Grosz, 1990:19).
این اثر میچل با فمینیسم راست کیش [اورتودکس] به چالش برخاسته و نشان می دهد که به تفسیر متفاوتی از دیدگاه فروید نیاز داریم و می توانیم از آثار او برای تبیین عناصر ستم بر زنان استفاده کنیم. نظریه روان کاوی، درکی از شیوه های بازتولید نظام پدرسالاری به فمینیسم عرضه می دارد. تأکید میچل با استفاده از بحث لاکان بر این است که نشان دهد تفاوت جنسی چگونه از صورت بندیِ «خود» ریشه می گیرد، و چرا این تفاوت بیشتر معلول فرایندی تعارضی(21) است تا مایه آن. کتاب او میثاق های استوار اندیشه اجتماعی در کشورهای انگلیسی زبان را زیر پا می گذارد. اثر میچل، بر اهمیت فهم فراگیریِ ناآگاهانه اندیشه ها و قوانین جامعه، و این که این فراگیری تا چه اندازه در ایجاد ساختار روانی مؤثر است، تأکید دارد. این، موردی از زیر و زبر کردن یک نظریه نبود بلکه بیرون آوردن اندرونه و میانه همان نظریه و بازنگری در اندیشه روشنفکری بود. توجه اصلی میچل در این کتاب هم مانند آثار قبلی فمینیستی او، کاربردپذیری سیاسی واجتماعی نظریه فمینیسم بود. او در مقاله «زنان: طولانی ترین انقلاب» (1966) بر «نبود پرسش از زنان در دیدگاه چپ» توجه نموده(Mitchell, 1995:74). و موفق شد که جنبه ای از اندیشه سیاسی را که پیش از این اثری از آن دیده نمی شد، برجسته نماید. در کتاب روان کاوی و فمینیسم، بر ویژه بودن زنان در دوره های مختلف تاریخی و در فرهنگ های گوناگون توجه شده است، زیرا «به نظر می رسد از لحاظ اجتماعی و فرهنگی تفاوت هایی مطلق بین مردان و زنان وجود دارد» (Mitchell, 1995:75) که با جامعه پدرسالار همبسته اند. از این رو پرسش میچل در روان کاوی و فمینیسم این است که «اگر پدرسالاری تا این اندازه ریشه دار است، باید شرایط تاریخی مناسبی وجود داشته باشد که سیاستی در آن اعمال شود تا مگر آن استحکام را از پایه سست و فرسوده کند»(Mitchell, 1995:75). برجسته کردن امکان های اجتماعی و سیاسی روان کاوی است که نوآوری رساله میچل به شمار می آید(لاکان به کاربرد پذیری اجتماعی اندیشه خود تا حد قابل توجهی بی علاقه بود): میچل یک الگوی فکری- نظری از حوزه درمانی استخراج کرد.
میچل در نمایش دادن گیرایی حاصل از نظریه های لاکان سهم به سزایی دارد. روان کاوی و فمینیسم خواننده انگلیسی زبان را با اثر نظریه پرداز [لاکان] آشنا می کند، در حالی که کتاب ژاک لاکان و دانشکده فرویدی(1982) که مجموعه مقالات گردآوری شده به وسیله ژاکلین رُز است، نقطه شروعی برای آشنایی بسیاری از خوانندگان با نوشته های فشرده او [لاکان] است. روان کاوی و فمینیسم برای نظریه اجتماعی که از نیمه دهه 1970 تاکنون مطرح شده است کاربردهای بسیار دارد و موج جدیدی از نقد اثربخش روان کاوی را پدید آورده است.
نقد ادبی، فیلم پژوهی، متون فمینیستی، و نظریه های اجتماعی و فرهنگی تحت تأثیر آموزه های گسترده میچل بوده است. شاید هیچ نویسنده فمینیستی به اندازه میچل بر اندیشه روشنفکران خارج از قلمرو فمینیستی اثر نگذاشته است.
نقد بر میچل
جولیت میچل در ارتباط با مقاله «زنان: طولانی ترین انقلاب» خطاب به [هیئت تحریریه] مجله بررسی های چپ نو نوشت: «دوستان و همکاران: به یاد می آورم که همراه با همه همکاران بررسی های چپ نو برگِرد میزی نشسته بودیم... هرکس چیزی می گفت... [یکی می گفت] 'من درباره ایران می اندیشم'، [دیگری می گفت] 'درباره تانگانیکا خواهم اندیشید'، و من گفتم "پس من درباره زنان می اندیشم"- و همه ساکت شدند» (Mitchell, 1995:74). چنان که سویندلز و جاردین در تحلیل دقیق خود درباره این دوره می نویسند: «تنها اذعان به همکاری جدی جولیت میچل با جریان چپ در 1966، از سوی «دوستان و همکاران» گروه بررسی های چپ نو، «ضربه» کوینتن هوار به میچل بود» (Swindells and Jardine, 1990:70-1). هوار به کژتفسیری جولیت میچل از مارکس و خوانش او از تاریخ اشاره کرد:به ما آگاهی داده شده که این مقاله، داستان تاریخیِ موقعیت زنان را مطرح نمی کند. اما آن چه به واقع روی داده این است که او تاریخ را از تحلیل خود حذف کرده است. چگونه کسی می تواند موقعیت زنان امروز، یا نوشته های مربوط به این موضوع را به طور غیرتاریخی تحلیل نماید؟ همین است که او را از درک این موضوع بازداشته که سراسر توسعه تاریخی زنان در خانواده بوده است، و زنان در فضا و زمان آن [خانواده] کار و زندگی کرده اند(Hoare, 1967:70).
[اما] نکته هوار کژفهمی خود او از کاربرد ایدئولوژی آلتوسری از سوی میچل را آشکار می کند؛ این فرایند تفاوت یابی ساختارهای متفاوت خانواده طی زمان است که نوآوری میچل به شمار می آید. مقاله هوار در عین کم مایگی، ماهیت بنیادی طرح میچل را که آفریدن فضایی برای تحلیل موقعیت زنان در اندیشه جناح چپ است برجسته می نماید.
چارچوب نظری میچل در روان کاوی و فمینیسم در معرض حملات گسترده تر و جدی تری قرار گرفته است. بعضی مدعی هستند که در تحلیل جنسیتی میچل نارسایی های نظری و سیاسی وجود دارد. میچل به این متهم شده است که مقوله سوژه، و همچنین خود ایدئولوژی پدرسالاری را همگانی و کلی کرده است: «در نوشته های او این ها مقوله هایی همگانی و فرهنگی می باشند که تابع قوانین چندفرهنگی و فراتاریخی می باشند» (Grosz, 1990). قانون پدر، ممنوعیت زنای با محارم، و دلالت آلت نرینگی(و اختگی زنان) «همه به نظر او شرایط همگانی و پیش تجربی هستند». الیزابت گروس میچل را متهم کرده که او فروید را دربست پذیرفته، و نظریه فرویدی را بدون این که نیاز به اصلاحی داشته باشد با اصول فمینیستی انطباق پذیر دانسته: «او هیچ گونه دیدگاه انتقادی نسبت به افزارهای روان کاوی که برای پروردن تبیین خود از برساخت زنانگی به کار می گیرد ندارد»(Grosz, 1990:197:n7). به این ترتیب، موضع میچل که بدون توجه به تناقض های ذاتی در فراگیری ذهنیت جنسی شده و مضامین سیاسی آن مطرح می شود سؤال برانگیز است، چون بر این فرض است که بازتولید اجتماعی روابط جنسی و جنسیتی شکل ثابتی دارد. این پیش فرض آن چیزی است که گروس آن را «شبکه ساختاری از قبل تعیین شده» می خواند و جنس مذکر را بر جنس مؤنث برتری می دهد؛ این پیش فرض زنان را از نظر نمادین آن گونه تصویر می کند که آن ها دیگریِ کمبود دار هستند. در نتیجه، معلوم نیست که چرا زنان احساس می کنند که باید به گونه ای، نظام جنسیتی را واژگون کنند. در حالی که میچل در کتاب روان کاوی و فمینیسم به نتیجه گیری «انقلابی» خوشبینانه ای می رسد(Wilson, 1981:70)، و استدلال می کند که در شرایط نوین تولید، خانواده و نقش آن در تقسیم جنسی کار بی اعتبار شده، اما برخی منتقدان بر آنند که این تشریح فرویدی کاری نمی کند، جز این که مبارزات زنان برای چیرگی و خودمختاری بر مردان را به طور منطقی غیرممکن می کند(Grosz, 1990).
الیزابت ویلسن(1981) توان بالقوه رادیکالی طرح میچل را رد می کند. طبق استدلال ویلسن، جلویت میچل با استفاده از لاکان، بر طبیعت قراردادی و دلبخواهی واژگانی چون «زنانگی» و «مردانگی» که «فقط براساس تفاوت آن ها از یکدیگر موجودیت می یابند» (Mitchell, 1981) تأکید گذاشته و نیز استدلال می کند که تفاوت بین مردان و زنان به طور کامل غیر زیست شناختی است و تنها مبنای اجتماعی دارد(Wilson, 1981:69). ویلسن، میچل را کسی می داند که در سپهر روان، به جبرگرایی باور دارد. او به گفته کورا کاپلان (1979) که فروید را متهم می کند که بر «فاصله تغییرناپذیر بین موضع های جنسیتی» تأکید دارد استناد نموده و ادعا می کند که آموزه میچل مناسبات جنسیتی را در ساختاری بازتولید می کند که همگانی، خودکامه، و گریزناپذیر است: «این منطق ما را در ساختارهای قدرت نرینگی به شدت گرفتار می کند، درست همان گونه که "زیست شناسی گرایی" می کرد: (Wilson, 1981:69).
گالوپ که با «آشنایی با مسائلی که بررسی موشکافانه تر، پیش رویِ نظریه لاکان قرار می دهد» و میچل را خوانده است اشاره نموده(Gallop, 1982:xiii). که فرویدِ میچل آن چنان لاکانی نیست که فمینیست ها بتوانند از او بهره بگیرند. میچل به ابعاد انسان شناختی و جامعه شناختی نظم نرینه(قانون پدر در نظام پدرسالاری) توجه نموده، ولی تأکید لاکان بر اهمیت زبان را نادیده می گیرد. گالوپ می نویسد که فمینیسم «باید به آن [خوانش از] روان کاوی بپردازد که به جسارت بنیادی خود از طریق داد و ستد با نظریه زبان شناختی باز می گردد» (Gallop, 1982:14). از نظر گالوپ، میچل این طرح را نخست در پیش می گیرد ولی در پایان کتاب با جهت دادن روان کاوی به براندازی نظام پدرسالاری، موضع نویسندگانی را می گیرد که آن ها را نقد کرده است. میچل در «تحلیل بُرنده» خود از آثار فمینیست ها، روند عقل گرایی آرمانی [اتوپیاپی] را که نارسایی های تفکر فمینیستی پیشین را نشان می دهد ترسیم می نماید، ولی سرانجام به رنگ و بوی نظریه اجتماعی همان فمینیست ها می رسد. گالوپ دلالت آن [خوانش] فمینیسمی را به پرسش می کشد که از روان کاوی هیچ دگرگونی ای نمی پذیرد و «حتی تمایل خود به روان کاوی را کنکاش نمی کند» و عمل سیاسی را براساس فهم خود از روان کاوی بنا نمی کند(Chisholm, 1992:261). با وجود این، گالوپ ضمن نقد بر میچل، او را «آغازگاه» این گونه نقد نظری می داند. این نکته را نمی توان دست کم گرفت، زیرا با تمام نقدهایی که بر کتاب بنیادی او می شود، میچل آغازگر تحول در شیوه ای است که فمینیسم از روان کاوی بهره گرفته است. درک او از اهمیت راه های تأثیر پدرسالاری بر چگونگی کسب ذهنیت جنسیتی، به طور کلی گشاینده راهی تازه در نظریه اجتماعی بود.
طرح میچل برای تکمیل دیدگاه مارکس به کمک فروید و لوی- اشتراوس «به آرامی رها شد»، به ویژه از سوی خود میچل، زیرا او غرق در دیدگاه لاکانی شد(Lovell, 1996:322). با تمام مشکلاتِ اذعان شده ای که در ترکیب کردن مارکسیسم و روان کاوی وجود دارد، این دو مقوله در اندیشه فمینیستیِ پسین به هم ربط پیدا می کنند. چشم انداز مارکسیستی بیشتر در اثر گرایش به پسانوگرایی از گردونه بیرون رفت. البته بسیاری از فمینیست ها به فهم ماده گرا [ماتریالیستی] و روان کاوانه جنسیت ادامه داده اند. برای نمونه، چودورو از رویکرد مبتنی بر نظام های دوگانه جدا می شود تا تعامل موضوع- روابط در نظریه خودش درباره تفاوت جنسی که با امر مادری وساطت می شود را به کار گیرد. در فرانسه بعضی فمینیست ها(از جمله کریستوا، سیکسوس، ایریگاری) برای متناسب کردن نظریه لاکان با فمینیسم به فراسوی نظریه او رفته اند، و به نظریه ای درباره هویت جنسی شده رسیده اند که امر «زنانه» و «حاشیه ای» را برتری می دهد. در ضمن، بسیاری از فمینیست های پسا ساختارگرای از مارکس به فوکو روی آورده اند(«کسی که برای فمینیست های سابقاً مارکسیست بسیار گیرا بوده است»، (Lovell, 1996:329). جودیت باتلر(1990) ادعا می کند که نظریه روان کاوی در «تحمیل یک همبستگی بین جنس، جنسیت، و میل [جنسی] در اشتباه است، زیرا جنسیت «نمایانگر» رابطه جنسی نیست، بلکه به عنوان «الگوی نظم دهنده»، کارکرد فرهنگی دارد» (Buhle, 1998:347): روان کاوی درست همان ساختارهایی را نهادی می کند که می خواهد تحلیل شان کند. نظریه کُویر(22) که بیش از همه متأثر از فوکو است، رابطه جنسی را قلمرو نظری خود قرار داده، و «جنسیت» را تا حد زیادی به فمینیسم نسبت می دهد. با وجود این، نشانه هایی از بازگشت به آمیختن این دو به معنای بازگشت به دغدغه های فمینیست های اواخر دهه 1960 دیده می شود. کتاب عمده باتلر(1993) برای بحث خود از رابطه جنسی به مثابه جایگاهی که به وسیله نیروی تکرار در زبان به وجود می آید، به نظریه استیضاح آلتوسر روی می آورد: ایدئولوژی های پدرسالارانه به سوژه همچون هویتی جنسی می نگرند.
جولیت میچل همچنان به انتشار آثار خود ادامه می دهد. تازه ترین اثر او مردان دیوانه و مدوساها: بهبود هیستری و تأثیر همشیرها بر وضعیت انسانی(2000a) را می توان حاصل درگیری همیشگیِ او با فمینیسم و روان کاوی دانست. هنگامی که میچل در مقام یک درمانگر شروع به کار کرد، علاقه ای به برساختن زنانگی و مردانگی نداشت بلکه می خواست نشانه ها را «جنسیتی» نماید. در حالی که وقوع و رواج هیستری در مردان، سنگ بنای روان کاوی بود، چرا باز هم باید هیستری را به زنان ارتباط داد؟ میچل در کتاب جدیدش تبارشناسی هیستری را در بستر تاریخی آن و متون پزشکی دوران رنسانس و یونان باستان تا جادوگری، روح گیری و دیگر پدیده های اجتماعی، دنبال می کند؛ بحث آن در روان کاوی با مقاله «دورا: جزئی از حالت هیستری در یک زن» اثر فروید شروع و تا «ناپدیدشدن» [هیستری] در محیط های درمانی ادامه می یابد. میچل می نویسد هیستری هیچ گاه ناپدید نشده است، بلکه ظاهراً ناپدیدشدگی خودش را نشان می دهد، ولی در زیر پوشش ها و تعریف های دیگر از نو سربرمی آورد. او به آن تبیین های هیستری مردانه می پردازد که روان کاوی، ادبیات، و اسطوره ها به آن ها دسترسی دارند- تبیین هایی که به ازاءِ زنانه کردن این «بیماری»، آن را کنار گذاشته اند. میچل این موارد و دیگر جنبه های زایل شده هیستری را از نو مطرح می کند و آن را یک پدیده انسانی ممکن می داند که موازین اجتماعی و نه یک عقده روانی آن را «زنانه می کنند». میچل در آخرین اثرش برای تبیین های روان کاوانه هیستری، چیرگی عقده ادیپی را، آن چنان که فروید آن را می فهمید و همچنین عقده اختگی را که لاکان به آن «بازگشت» به چالش می کشد و همشیرها یا به طور کلی پدیده همتا داشتن را الگویی بدیل برای نظریه هایی که پس زدن ها را تبیین می کنند با کردارهای ستیزه جویانه میان نسلی در چارچوب عقده ادیپی مطرح می کند. میچل این نقد را بر روان کاوی دارد که آن چه را مشاهده می کند نادیده می گیرد: و آن اهمیت روابط دو سویه است که همشیرها نمونه بارز آن هستند. او استدلال می کند که از روابط دو سویه است- که در نظریه های خویشاوندی انسان شناختی آن را بسیار نقادانه دانسته اند- که سوژه به والدینی بازرانده می شود که مادر و پدر عقده های ادیپی و عامل عقده اختگی هستند. میچل در ویرایش جدید کتاب روان کاوی و فمینیسم(2000)، این را پی می گیرد که کاربرد بعدی فمینیسم از روان کاوی لاکانی و پسا لاکانی چگونه این پروژه را سیاست زدایی کرده است.
آثار اصلی میچل
Mitchell, J. (1962) 'Concepts and techniques in the novels of William Golding', New Left Review, 15:63-71.Mitchell, J. (1966) 'Women: the longest revolution'. New Left Review, 40:10-30.
Mitchell, J. (1972a) 'What Maisie Knew: portrait of the artist as a young girl', in J. Goods (ed.) Air of Reality: New Essays on Henry James. London: Methuen; reprinted in Women: The Longest Revolution (1984).
Mitchell, J. (1972b) 'The Ordeal of Richard Feverel: a sentimental education', in I. Fletcher (ed.) Meredith Now. London: Routledge; reprinted in Women: The Longest Revolution (1984).
Mitchell, J. (1972c) Women's Estate. London: Penguin and New York: Pantheon Books.
Mitchell, J. (1974a) Psychoanalysis and Feminism. London: Allen Lane and Penguin Books.
Mitchell, J. (1974b) 'On feminity and the difference between the sexes', in J. Strouse (ed.),
Womwn and Analysis: Dialogues on Psychoanalytic Views of Femininity. New York: Dell.
Mitchell, J. (ed.) (1977) 'Introduction', Defoe's Moll Flanders. London: Penguin Classics.
Mitchell, J. (1984) Women: The Longest Revolution: Essays on Feminism, Literature and
Psychoanalysis, London: Virage and New York: Panthelon Books.
Mitchell, J. (1986) The Selected Melanie Klein. Harmondsworth: Penguin and New York: Pantheon.
Mitchell, J. (1990) 'Whatever happened to Don Juan? Don Juan and male hysteria', Mitos,3:77-84.
Mitchell, J. (1995) 'Psychoanalysis and feminism: twenty years on'', British Journal of Psychotherapy, 12(1):73-77.
Mitchell, J. (1996a) 'Sexuality and psychoanalysis: hysteria', Brititsh Journal of Psychotherapy12(4):473-9.
Mitchell, J. (1996b) 'Role of recreation in women's oppression',in N.R. Keddie (ed). Debating Gender, Debating Sexuality. New York: New York University Press.
Mitchell, J. (1996c) 'Preface', to. J. Raphael-Leff and R. Jozef Perelberg. Female Exprience: Three Generations of British Women Psychoanalysts on Work with Women. London; Routledge.
Mitchell, J. (1997) 'Sexuality, psychoanalysis and social changes', International Psychoanalysis6(1):28-9.
Mitchell, J. (1998a) 'Memory and psychoanalysis', in P. Fara and K. Patterson (eds), Memory (Darwin Lectures). Cambridge: Cambridge University Press.
Mitchell, J. (1998b) 'Thinking about emptiness'. Bulletin of the Society for Marital Studies, 5:22-28.
Mitchell, J. (1998c) 'Introduction'in J. Philips and L. Stonebridge (eds) Reading Melanie Klein. London: Routledge.
Mitchell, J. (1998d) 'Questioning the Oedipus complex', Replika, 113-24. (Replika: Hungarian Social Science Quarterly. 'Central European Mystric' special issue, 1998).
Mitchell, J. (1999a) 'Feminism and psychoanalysis at the millennium', Women: A Cultural Review, 10(2):185-91.
Mitchell, J. (1999b) 'Dora and her doctors', in S. de Mijolla (ed.), Women in the History of Psychoanalysis. London: Karnac Books.
Mitchell, J. (1999d) 'Hysteria and the body', in F. Molfino and C. Zanardi (eds). Symptoms, Body, Femininity: From Hysteria to Bulimia. Bologna: Clueb Press.
Mitchell, J. (1999e) 'Family or familiarity' in M. Richards and S. Day Slater (eds), Waht is a Parent London: Rupert Hart.
Mitchell, J. (2000) 'Psychoanalysis and feminism revisited', in M. Kavna (ed.). Feminism and Psychoanalysis at the Millennium. London: Routledge.
Mitchell, J. (2000a) Mad Men and Medusas: Reclaiming Hysteria and the Effects of Siblings on the Human Condition. London: Hamish Hamilton and Penguin Books.
Mitchell, J. (2000b) The votex beneath the story', in P. Brooks and A. Woloch (eds), Whose Freud The Place of Psychoanalysis Contemporary Culture. London and New Haven, CT: Yale University Press.
Mitchell, J. (in press a) 'Sexuality, psychoanalysis and social changes'. The Institute of Psychoanalysis News.
Mitchell, J. (in press b) 'Femninity at the Margins', Conference proceedings In Honour of D. W. Winnicott, Milan.
Mitchell, J. and Goody, J. (1997) 'Feminism, father-hood and the family: the case of the CSA', in Mithchell, J. and Oakley, A. (eds) Who's Afraid of Feminism. London: Hamish Hamilton and Penguin Books.
Mitchell, J. and Oakley, A. (eds) (1977) The Rights and Wrongs of Women. Harmondsworth: Penguin.
Mitchell, J. and Oakley, A. (eds) (1986) What Is Feminism Oxford: BlackwelL
Mitchell, J. and Oakley, A. (eds) Who's Afraid of Feminism London: Hamish Hamilton and Penguin Books.
Mitchell, J. Parsons, M. (1992) Before I Was I: Psychoanalysis and the Imagination. The Work of Enid Balint. London: Free Association Books and Guildford Press.
Mitchell, J. and Rose, J. (eds) (1982) Feminine Sexuality: Jacques Lacan and theEcole Fueudienne. London: Macmillan.
Althusser, L. (1969a) 'Contradiction and ovedetermination', in For Marx (Trans. B.;Brewster). London: Verso.
Althusser, L. (1969) 'Freud and Lacan', reprinted in L. Althusser, Essays on Ideology. (Trans. B. Brewster.) London: Verso.
Buhle, M. J. (1998) Feminism and Its Discontents. A Century of Struggle With
Psychoanalysis. Cambridge: MA. and London: Harvard University Press.
Butler, Judith (1990) Gender Trouble: Feminism and the Subversion of Identity. London and New York: Routledge.
Butler, Judith (1993) Bodies That Matter. London and New York: Routledge.
Chisholm, D. (1992) 'Mitchell, Juliet', in E. Wright (ed.). Feminism and Psychoanalysis: A Critical Dictionary. Oxford: BlackwelL
Elliot, A. (1999) "In the name of Freud and Lacan: Mitchell's account of sexual difference', in Social Theory and Psychoanalysis in Transition: Self and Society from Freud to Kristeva. 2nd edn. London: Free Association Books.
Gallop, J. (1982) Feminism and Psychoanalysis: The Doughter's Seduction. Basingstoke and London: Macmillan Press.
Gallop, J. (1989) 'Moving backwards or forward's, in T. Brennan T. (ed.) Between Feminism and Psychoanalysis. London: Routledge.
Grosz, E. (1990) Jacques Lacan: A Feminist Introduction. London: Routledge.
Hoare, Q. (1967) 'On women: 'The longest revolution'", New Left Review, 41:78-81.
Kalpan, C. (1979) 'Radical feminism and literature: rethinking Millett's Sexual Polities', Red Letters 9:4-16.
Lovell, T. (1996) 'Feminist social theory', in B. Turner (ed.). The Blackwell Companion to Social Theory. Oxford: Blackwell.
Pallares-Burke, M.L. (2000) 'A Luta fermanente', 'Mais', 6-9: Fohla de S. Paolo. 15.10.2000.
Swindells, J. and Jardine, L. (1990) What's Left Women in Culture and the Labour Movement. London: Routledge.
Wilson, E. (1981) 'Psychoanalysis: psychic law and order'. Feminist Review, 8:63-78; reprinted in E. Wilson and A. Weir, Hidden Agendas. London: Tavistock, 1986.
پی نوشت ها :
1- Christchurch
2- New Left Review
3- E. P. Thompson
4- Perry Anderson
5- کلمات اضافه شده از نویسنده مقاله است. – م.
6- Institute of Psychoanalysis
7- Paddington Center for Psychotherapy
8- Camden Council for Social Services
9- Olwen Hufton
10- A. D. White Distinguished Professor-at-large
11- Medusa، مدوسا در معنای کلی، نام ستاره دریایی افسانه ای، و در معنای خاص اسطوره ای در فرهنگ یونان باستان است، و منظور از همشیرها(siblings) بیشتر خواهران و برادران هستند که از یک مادر شیر خورده اند. – م.
12- Bebel
13- Eva Figes
14- Germaine Greer
15- Kate Millet
16- Betty Friedan
17- Shulamith Firestone
18- Reich
19- Laing
20- transcendental
21- conflietual process
22- queer theory
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}